فرهنگ معمولاً به مجموعهئي ازعادات ، آداب ورسوم وهمچنين هنجارها و ارزشهاي حاكم بر زندگي مردم گفته ميشود. اين رسوم وارزشها درطي ساليان وقروني متمادي شكل گرفتهاند ، جاري شدهاند وصيقل يافتهاند ، سپس هر نسلي چون ميراثي مقدس آنرا به نسل بعدي منتقل كرده است.
آنچه كه اين فرهنگ به جامعه داده نظم وامنيت ، همبستگي اجتماعي وثبات بوده است، فرهنگ افراد جامعه را قابل پيش بيني و شناسائي كرده است، آنها را بصورت يك تيم با مشخصة متمايز درآورده، اين موضوع درمورد كل جامعه صادق است، جوامع ديگر هم، اكنون جامعة ما را با همين فرهنگ ميشناسند، كافي است يكي از افراد جامعة ما در جائي ديگر بگويد متعلق به كدام جامعه است، آنوقت آنها مي توانند بفهمند اين فرد چه عقايدي دارد ودرموارد خاص چگونه رفتار خواهد كرد، بدينسان فرهنگ شناسنامة يك جامعه ميشود وباتاريخ آن گره ميخورد.
مردمي كه فرهنگ دارند مردمياند كه هويت دارند، مرامنامه دارند ، ارزش دارند وباعلم به اينهمه دارائي صاحب عزت نفس وغرور ملي ميشوند ، زيرا براي خود اصل ونسب قائلاند وانسان ذاتاً به هرچيز كه اصالت داشته باشد باديدة احترام مي نگرد.
هر ملّتي فرهنگ خود را داشت كه به او مي آموخت چگونه بايستي قدم به دنيا گذاشت ، چگونه بايد زيست وچگونه بايد مُرد، چگونه سخن گفتن، چگونه غذا خوردن وچگونه لباس پوشيدن مبتني برتجربيات اسلاف او بوده نهايتاً درطول حيات خود آموخته بود ميبايد باطبيعت كنار آمد،( دراصل اين طبيعت هر محيطي است كه وفاق وابتكار و اختراع را به ملتها تحميل ميكند ـ انسان آداب و رسوم خود را در راستاي اين وفاق اختراع ميكند وبه عنوان دستور العمل يا نظامنامه اين تجربيات تاريخي واجتماعي را به نسلها مي آموزد.)
به هرحال، نسلها در دامان امن اين فرهنگ مشترك با افزودن تجربيات نوين ساختار فرهنگي خود راتكامل مي بخشيدند وآموخته بودند كه بايستي براساس همزيستي مسالمت آميز به فرهنگ جوامع ديگر نيز به ديدة احترام نگريست، اين احترام متقابل مي توانست متضمّن استمرار روابط انساني باشد، روابطي برپاية عقلانيت ، (ونه عصبيت) اما نظم حاكم برجهان چنين تداوم نيافت.
بيماري عجيبي دامن ملتها را گرفت، اين مرض مهلك ( توسعه طلبي) نام داشت، بعضي آدميان انديشيدند كه داراي نابترين فرهنگها هستند، اين ايده ازحوزة تفكر فردي به حوزة تفكر اجتماعي راه يافت ونميدانيم چگونه طي ((جهشي بيولوژيك)) به اين مرحله رسيد كه اين نوع از آدمها پنداشتند بايستي به توسعة دامنة فرهنگ خود بپردازند وفرهنگ خودرا بدون توجه به شرايط خاص اقليمي وتاريخي به ساير جوامع صادركنند ـ حتي بعضاً به تحميل فرهنگ خود به ديگران به عنوان يك رسالت خطير بشدت معتقد شدند ، گوئي اين داروي تلخ بايد به هرقيمتي ولو به زور به جوامع ديگري كه از داشتن فرهنگ متعالي ايشان محروماند خورانده شود.
از همين جا بود كه پديدهئي بنام (( تهاجم فرهنگي)) مطرح گرديد ودرقبال آن (( دفاع فرهنگي))نيز به عنوان يك همزاد متولد شد، بعدها سير تاريخي اين جريان منتهي به پروژة (( جهاني سازي ))گشت.
توسعه طلبي فرهنگي پيش نياز توسعه طلبي سياسي واقتصادي بود زيرا براي تسلط همه جانبه بر يك ملت بايستي بدواً او را بي حس وضعيف ساخت، وبراي اينكار بايد عزت نفس ، غرور وخودباوري او تضعيف شود وخودباختگي دربرابر توانائي فزايندة فرهنگ مهاجم باعث زير سازي جادة سلطه جوئي فرهنگ مهاجم گردد ـ به اين فرايند ((اليناسيون)) گفته ميشود. از دست دادن فرهنگ مترادف با دست دادن همة چيزهاي خوبي است كه فرهنگ به جامعه داده است، درحقيقت با از دست رفتن فرهنگ هويت اين انسان هم نابود ميشود و او مجبور است با يك هويت جعلي به حيات متزلزل خويش ادامه دهد.
پروژة همانند سازي وجذب فرهنگي كه به اصطلاح (( آسيمولاسيون )) مشهور است ودرواقع حركتي برخلاف نفي صريح آيات قران مي باشد كه تعدد وتكثر اقوام وفرهنگها را نردبان شناخت وتكامل معرفي نموده ( يا ايهاالناس انا خلقناكم من ذكروانثي وجعلناكم شعوباوقبائل لتعارفواً) تغيير لباسهاي سنتي بويژه دردختران ، استفاده از زبان ديگر به بهانة اصلاح لهجه، بي اعتنائي به هنجارهاي اجتماعي ، بيزاري ازموسيقي محلي ودهها تغيير ذائقة ديگر فرهنگي زنگهاي خطر رابراي اين جامعه كه بطور تدريجي روبه (( اضمحلال)) دارد بصدا در ميآورند.
اين وظيفة نيروهاي انديشمند وبالندة جوان است كه جامعه را حسّاس نمايند وباتوجه به مضرّات بي حسّي فرهنگي ، آيندة سياه يك قوم بي شناسنامه را به مردم گوشزد نمايند ، زيرا بافت كهنسال جامعه دراين مدت كم تواني خود را در اين عرصه به اثبات رساندهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر